داستان عروسی خاله سوسکه
عروسی خاله سوسکه یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. یه خاله سوسکه قشنگی بود که یه روز پیراهنی از پوست پیاز، روسری از پوست سیر، چادری از پوست بادمجان و یه جفت کفش خیلی قشنگ از پوست سنجد دوخت و پوشید و بیرون رفت.🙇 رفت و رفت و رفت تا به بقال رسید. بقال گفت: خاله سوسک پا کوتاه! سوسک سیاه! کجا میری؟😃🙇 خاله سوسک ناراحت شد و گفت: من که از گل بهترم، از یرگ گل نازکترم چرا میذاری سر به سرم؟؟🙇😐 - پس چی بگم؟ - بگو خاله قزی، چادر یزدی، کفش قرمزی، کجا میری؟🙇☺️ - ای خاله قزی، چادر یزدی، کفش قرمزی، کجا میری؟🙇😁 - میرم کمی گردش کنم. - خاله قزی زنم میشی؟ وصله این تنم میشی؟ دگمه...
نویسنده :
هلیا رضائی
19:21